مباحث استاد گرانقدرم آقای یثربی کاملاً روشن است . گمان می برم در تکمیل سخن ایشان در دفاع از بقای فلسفه و ضرورت آن بتوانم از منظر فلسفه مدرن اروپایی نیز پاورقی ای بیافزایم.تاکید ایشان بر شناخت حسی تاکیدی است که پس از هیوم از کانت گرفته تا هوسرل مورد توجه است. در واقع یکی از اساسی ترین بایسته های فلسفه مدرن بویژه دکارت و کل فلسفه آلمانی بر مفهوم سنگ بنا یا منطق بنیادینی است که کل علوم بتوانند بر اساس آن منتظم شوند. در آلمان اگر شعار جدایی علم از فلسفه داده می شده است به این معنا بوده است که فلسفه نباید روش خود را از علوم بگیرد. این حرف را مثلاً در مقدمه کتاب علم منطق هگل و اکثر آثار هوسرل ببینید با این حال این حرف به هیچ وجه به معنای عدول از تجربه به مثابه دست کم نقطه ی آغاز شناخت فلسفی نیست. فلسفه تابع علوم نیست و پیشرفت علوم به معنای عقب نشینی فلسفه نیست. با این حال نسبت به سرنوشت علوم بی تفاوت نیست.بویژه کار تبیین سنگ بنای آنها کار فلسفه است. از سوی دیگر خصلتی مکمل برای علوم دارد. فرضا در همین مسئله هاوکینگ جالب است به ا ین نکته اشاره کنم که در سال ۱۹۰۵ همزمان دو مقاله مهم از سوی انیشتین و هوسرل درباره ی زمان نوشته شد که به دو طریق فلسفی و فیزیکی از زمان نیوتونی عبور کردند. در واقع هاوکینگ با ادامه ی مطالب انیشتین به فرضیاتی درباره ی کاهش و افزایش زمان حرکت با توجه به سرعت نور رسید و آنها را مبنای سفرهای خیال گونه ای به آینده و گذشته دانست. با این حال با لحاظ کردن وجوه سوبژکتیو (فلسفی) زمانمندی از دید من (در کتابم رساله درباره ی زمان)با توجه به مباحث هوسرلی چنین چیزی غیر ممکن است. چرا که زمانمندی درونی فردی انسانی با افزایش سرعت آفاقی جابجا نمی شود یعنی اگر حتی صحیح باشد زمان آفاقی پنجاه ساله ی درون ماشین هاوکینگ به سه دقیقه کاهش یابد فرد درون ماشین در آن سه دقیقه پنجاه سال خواهد زیست (تراکتاتوس زمان بند ۲۸).
به هر حال این ساده لوحی است که گمان بریم که دستاوردهای علمی فلسفه را از اعتبار ساقط می کنند و حرف آقای یثربی در نهایت حرفی صحیح است.
و اما ترجیع بند چیست؟
قالبی شعری است که از ترکیب چند غزل ساخته می شود که یک بیت در میان غزل ها تکرار می شود و بیت آخر هر غزل به شکل هنرمندانه ای با بند ترجیع مرتبط می شود. هاتف اصفهانی نیز نمونه یک ترجیع بند عالی را سروده است که بند ترجیع آن “ که یکی هست و هیچ نیست جز او….وحده لااله الاهو ” می باشد.
آنچه در ترجیع بند سعدی شیرازی به چشم می خورد عشق ناب و خالصانه شاعر و پاکبازی خاص سبک عراقی و به ویژه سبک سعدی است. همانطور که از بند ترجیع بر می آید ناچاری و درماندگی عاشق محور اصلی این شعر ناب است. جالب اینجاست که مضامینی که در هر بند می آید به شکل فوق العاده استادانه ای به بیت ترجیع می رسد. به گونه ای که خواننده به هیچ وجه احساس نمی کند که شاعر در حصار قالب شعری بوده است و گویا این ارتباط لطیف بین ابیات پایانی غزل آن بند و بیت ترجیع خودجوش می باشد. سعدی در کاربرد قافیه خلاقیت های ظریفی را به کار برده است. آنجا که می گوید:
دردا که به خیره عمر بگذشت….ای دل تو مرا نمیگذاری ک
بنشینم و صبر پیش گیرم….دنبالهٔ کار خویش گیرم
در حالی که پایان قافیه “…یک” است (مانند باریک) سعدی خلاقانه از ترکیب “نمی گذاری” و “که” قافیه ساخته است. کاربرد تفننی ابیات عربی مانند غزل هایش در این اثر نیز به چشم می خورد. آنچه حائز اهمیت است کاربرد لطیف عربی در میان ابیات فارسی است. کمتر کسی است که از خواندن این ابیات لذت نبرد. زیرا سعدی عربی را تلطیف می کند و در قالب و ابعاد فهم فارسی زبانان به کار می برد. این هنرمندانه ترین کاربرد یک زبان بیگانه آن هم در یک اثر تغزلی است. از دیگر ویژگی های این اثر فصاحت و بلاغت خیره کننده سعدی است. به جرات می توان گفت کسی را یارای افزودن یک غزل به این ترجیع بند نیست. ممکن است در منظر اول ساده به نظر برسد ولی همین سادگی ویژگی منحصر به فرد آثار سعدی است که در عین سادگی نمی توان مانند آنرا سرود. بسیاری بعد از سعدی، سعی در تقلید از او را داشتند اما هیچ یک موفق نشدند آثاری به کیفیت اشعار سعدی بیافرینند. مجله عاشقانه ما افتخار دارد که این ترجیع بند بی نظیر را به خوانندگان فهیم خود تقدیم کند.
ای سرو بلند قامت دوست | وه وه که شمایلت چه نیکوست | |
در پای لطافت تو میراد | هر سرو سهی که بر لب جوست | |
نازک بدنی که مینگنجد | در زیر قبا چو غنچه در پوست | |
مه پاره به بام اگر برآید | که فرق کند که ماه یا اوست؟ | |
آن خرمن گل نه گل که باغست | نه باغ ارم که باغ مینوست | |
آن گوی معنبرست در جیب | یا بوی دهان عنبرین بوست | |
در حلقهی صولجان زلفش | بیچاره دل اوفتاده چون گوست | |
میسوزد و همچنان هوادار | میمیرد و همچنان دعاگوست | |
خون دل عاشقان مشتاق | در گردن دیدهی بلاجوست | |
من بندهی لعبتان سیمین | کاخر دل آدمی نه از روست | |
بسیار ملامتم بکردند | کاندر پی او مرو که بدخوست | |
ای سخت دلان سست پیمان | این شرط وفا بود که بیدوست | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
در عهد تو ای نگار دلبند | بس عهد که بشکنند و سوگند | |
دیگر نرود به هیچ مطلوب | خاطر که گرفت با تو پیوند | |
از پیش تو راه رفتنم نیست | همچون مگس از برابر قند | |
عشق آمد و رسم عقل برداشت | شوق آمد و بیخ صبر برکند | |
در هیچ زمانهای نزادست | مادر به جمال چون تو فرزند | |
بادست نصیحت رفیقان | و اندوه فراق کوه الوند | |
من نیستم ار کسی دگر هست | از دوست به یاد دوست خرسند | |
این جور که میبریم تا کی؟ | وین صبر که میکنیم تا چند؟ | |
چون مرغ به طمع دانه در دام | چون گرگ به بوی دنبه در بند | |
افتادم و مصلحت چنین بود | بیبند نگیرد آدمی پند | |
مستوجب این و بیش ازینم | باشد که چو مردم خردمند | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
امروز جفا نمیکند کس | در شهر مگر تو میکنی بس | |
در دام تو عاشقان گرفتار | در بند تو دوستان محبس | |
یا محرقتی بنار خد | من جمرتها السراج تقبس | |
صبحی که مشام جان عشاق | خوشبوی کند اذا تنفس | |
استقبله و ان تولی | استأنسه و ان تعبس | |
اندام تو خود حریر چینست | دیگر چه کنی قبای اطلس؟ | |
من در همه قولها فصیحم | در وصف شمایل تو آخرس | |
جان در قدمت کنم ولیکن | ترسم ننهی تو پای بر خس | |
ای صاحب حسن در وفا کوش | کاین حسن وفا نکرد با کس | |
آخر به زکات تندرستی | فریاد دل شکستگان رس | |
من بعد مکن چنان کزین پیش | ورنه به خدا که من ازین پس | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
گفتار خوش و لبان باریک | ما أطیب فاک جل باریک | |
از روی تو ماه آسمان را | شرم آمد و شد هلال باریک | |
یا قاتلتی بسیف لحظ | والله قتلتنی بهاتیک | |
از بهر خدا، که مالکان، جور | چندین نکنند بر ممالیک | |
شاید که به پادشه بگویند | ترک تو بریخت خون تاجیک | |
دانی که چه شب گذشت بر من؟ | لایأت بمثلها اعادیک | |
با اینهمه گر حیات باشد | هم روز شود شبان تاریک | |
فیالجمله نماند صبر و آرام | کم تزجرنی و کم اداریک | |
دردا که به خیره عمر بگذشت | ای دل تو مرا نمیگذاری ک | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
چشمی که نظر نگه ندارد | بس فتنه که با سر دل آرد | |
آهوی کمند زلف خوبان | خود را به هلاک میسپارد | |
فریاد ز دست نقش، فریاد | و آن دست که نقش مینگارد | |
هرجا که مولهی چو فرهاد | شیرین صفتی برو گمارد | |
کس بار مشاهدت نچیند | تا تخم مجاهدت نکارد | |
نالیدن عاشقان دلسوز | ناپخته مجاز میشمارد | |
عیبش مکنید هوشمندان | گر سوخته خرمنی بزارد | |
خاری چه بود به پای مشتاق؟ | تیغیش بران که سر نخارد | |
حاجت به در کسیست ما را | کاو حاجت کس نمیگزارد | |
گویند برو ز پیش جورش | من میروم او نمیگذارد | |
من خود نه به اختیار خویشم | گر دست ز دامنم بدارد | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
بعد از طلب تو در سرم نیست | غیر از تو به خاطر اندرم نیست | |
ره میندهی که پیشت آیم | وز پیش تو ره که بگذرم نیست | |
من مرغ زبون دام انسم | هرچند که میکشی پرم نیست | |
گر چون تو پری در آدمیزاد | گویند که هست باورم نیست | |
مهر از همه خلق برگرفتم | جز یاد تو در تصورم نیست | |
گویند بکوش تا بیابی | میکوشم و بخت یاورم نیست | |
قسمی که مرا نیافریدند | گر جهد کنم میسرم نیست | |
ای کاش مرا نظر نبودی | چون حظ نظر برابرم نیست | |
فکرم به همه جهان بگردید | وز گوشهی صبر بهترم نیست | |
با بخت جدل نمیتوان کرد | اکنون که طریق دیگرم نیست | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
ای دل نه هزار عهد کردی | کاندر طلب هوا نگردی؟ | |
کس را چه گنه تو خویشتن را | بر تیغ زدی و زخم خوردی | |
دیدی که چگونه حاصل آمد | از دعوی عشق روی زردی؟ | |
یا دل بنهی به جور و بیداد | یا قصهی عشق درنوردی | |
ای سیم تن سیاه گیسو | کز فکر سرم سپید کردی | |
بسیار سیه، سپید کردست | دوران سپهر لاجوردی | |
صلحست میان کفر و اسلام | با ما تو هنوز در نبردی | |
سر بیش گران مکن، که کردیم | اقرار به بندگی و خردی | |
با درد توام خوشست ازیراک | هم دردی و هم دوای دردی | |
گفتی که صبور باش، هیهات | دل موضع صبر بود و بردی | |
هم چاره تحملست و تسلیم | ورنه به کدام جهد و مردی | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
بگذشت و نگه کرد با من | در پای کشان، ز کبر دامن | |
دو نرگس مست نیم خوابش | در پیش و به حسرت از قفا من | |
ای قبلهی دوستان مشتاق | گر با همه آن کنی که با من | |
بسیار کسان که جان شیرین | در پای تو ریزد اولا من | |
گفتم که شکایتی بخوانم | از دست تو پیش پادشا من | |
کاین سخت دلی و سست مهری | جرم از طرف تو بود یا من؟ | |
دیدم که نه شرط مهربانیست | گر بانگ برآرم از جفا من | |
گر سر برود فدای پایت | دست از تو نمیکنم رها من | |
جز وصل توام حرام بادا | حاجت که بخواهم از خدا من | |
گویندم ازو نظر بپرهیز | پرهیز ندانم از قضا من | |
هرگز نشنیدهای که یاری | بییار صبور بود تا من | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
ای روی تو آفتاب عالم | انگشت نمای آل آدم | |
احیای روان مردگان را | بویت نفس مسیح مریم | |
بر جان عزیزت آفرین باد | بر جسم شریفت اسم اعظم | |
محبوب منی چو دیدهی راست | ای سرو روان به ابروی خم | |
دستان که تو داری از پریروی | بس دل ببری به کف و معصم | |
تنها نه منم اسیر عشقت | خلقی متعشقند و من هم | |
شیرین جهان تویی به تحقیق | بگذار حدیث ما تقدم | |
خوبیت مسلمست و ما را | صبر از تو نمیشود مسلم | |
تو عهد وفای خود شکستی | وز جانب ما هنوز محکم | |
مگذار که خستگان بمیرند | دور از تو به انتظار مرهم | |
بیما تو به سر بری همه عمر | من بیتو گمان مبر که یکدم | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
گل را مبرید پیش من نام | با حسن وجود آن گل اندام | |
انگشتنمای خلق بودیم | مانند هلال از آن مه تام | |
بر ما همه عیبها بگفتند | یا قوم الی متی و حتام؟ | |
ما خود زدهایم جام بر سنگ | دیگر مزنید سنگ بر جام | |
آخر نگهی به سوی ما کن | ای دولت خاص و حسرت عام | |
بس در طلب تو دیگ سودا | پختیم و هنوز کار ما خام | |
درمان اسیر عشق صبرست | تا خود به کجا رسد سرانجام | |
من در قدم تو خاک بادم | باشد که تو بر سرم نهی گام | |
دور از تو شکیب چند باشد؟ | ممکن نشود بر آتش آرام | |
در دام غمت چو مرغ وحشی | میپیچم و سخت میشود دام | |
من بی تو نه راضیم ولیکن | چون کام نمیدهی به ناکام | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
ای زلف تو هر خمی کمندی | چشمت به کرشمه چشمبندی | |
محرام بدین صفت مبادا | کز چشم بدت رسد گزندی | |
ای آینه ایمنی که ناگاه | در تو رسد آه دردمندی | |
یا چهره بپوش یا بسوزان | بر روی چو آتشست سپندی | |
دیوانهی عشقت ای پریروی | عاقل نشود به هیچ پندی | |
تلخست دهان عیشم از صبر | ای تنگ شکر بیار قندی | |
ای سرو به قامتش چه مانی؟ | زیباست ولی نه هر بلندی | |
گریم به امید و دشمنانم | بر گریه زنند ریشخندی | |
کاجی ز درم درآمدی دوست | تا دیدهی دشمنان بکندی | |
یارب چه شدی اگر به رحمت | باری سوی ما نظر فکندی؟ | |
یکچند به خیره عمر بگذشت | من بعد بر آن سرم که چندی | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
آیا که به لب رسید جانم | آوخ که ز دست شد عنانم | |
کس دید چو من ضعیف هرگز | کز هستی خویش درگمانم؟ | |
پروانهام اوفتان و خیزان | یکباره بسوز و وارهانم | |
گر لطف کنی بجای اینم | ور جور کنی سزای آنم | |
جز نقش تو نیست در ضمیرم | جز نام تو نیست بر زبانم | |
گر تلخ کنی به دوریم عیش | یادت چو شکر کند دهانم | |
اسرار تو پیش کس نگویم | اوصاف تو پیش کس نخوانم | |
با درد تو یاوری ندارم | وز دست تو مخلصی ندانم | |
عاقل بجهد ز پیش شمشیر | من کشتهی سر بر آستانم | |
چون در تو نمیتوان رسیدن | به زان نبود که تا توانم | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
آن برگ گلست یا بناگوش | یا سبزه به گرد چشمهی نوش | |
دست چو منی قیامه باشد | با قامت چون تویی در آغوش | |
من ماه ندیدهام کلهدار | من سرو ندیدهام قباپوش | |
وز رفتن و آمدن چه گویم؟ | میآرد و جد و میبرد هوش | |
روزی دهنی به خنده بگشاد | پسته، دهن تو گفت خاموش | |
خاطر پی زهد و توبه میرفت | عشق آمد و گفت زرق مفروش | |
مستغرق یادت آنچنانم | کم هستی خویش شد فراموش | |
یاران به نصیحتم چه گویند | بنشین و صبور باش و مخروش | |
ای خام من اینچنین بر آتش | عیبم مکن ار برآورم جوش | |
تا جهد بود به جان بکوشم | وانگه به ضرورت از بن گوش | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
طاقت برسید و هم بگفتم | عشقت که ز خلق مینهفتم | |
طاقم ز فراق و صبر و آرام | زآن روز که با غم تو جفتم | |
آهنگ دراز شب ز من پرس | کز فرقت تو دمی نخفتم | |
بر هر مژه قطرهای چو الماس | دارم که به گریه سنگ سفتم | |
گر کشته شوم عجب مدارید | من خود ز حیات در شگفتم | |
تقدیر درین میانم انداخت | چندانکه کناره میگرفتم | |
دی بر سر کوی دوست لختی | خاک قدمش به دیده رفتم | |
نه خوارترم ز خاک بگذار | تا در قدم عزیزش افتم | |
زانگه که برفتی از کنارم | صبر از دل ریش گفت رفتم | |
میرفت و به کبر و ناز میگفت | بیما چه کنی؟ به لابه گفتم | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
باری بگذر که در فراقت | خون شد دل ریش از اشتیاقت | |
بگشای دهن که پاسخ تلخ | گویی شکرست در مذاقت | |
در کشتهی خویشتن نگه کن | روزی اگر افتد اتفاقت | |
تو خنده زنان چو شمع و خلقی | پروانه صفت در احتراقت | |
ما خود ز کدام خیل باشیم | تا خیمه زنیم در وثاقت؟ | |
ما اخترت صبابتی ولکن | عینی نظرت و ما اطاقت | |
بس دیده که شد در انتظارت | دریا و نمیرسد به ساقت | |
تو مست شراب و خواب و ما را | بیخوابی کشت در تیاقت | |
نه قدرت با تو بودنم هست | نه طاقت آنکه در فراقت | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
آوخ که چو روزگار برگشت | از من دل و صبر و یار برگشت | |
برگشتن ما ضرورتی بود | وآن شوخ به اختیار برگشت | |
پرورده بدم به روزگارش | خو کرد و چو روزگار برگشت | |
غم نیز چه بودی ار برفتی | آن روز که غمگسار برگشت | |
رحمت کن اگر شکستهای را | صبر از دل بیقرار برگشت | |
عذرش بنه ار به زیر سنگی | سر کوفتهای چو مار برگشت | |
زین بحر عمیق جان به در برد | آنکس که هم از کنار برگشت | |
من ساکن خاک پاک عشقم | نتوانم ازین دیار برگشت | |
بیچارگیست چارهی عشق | دانی چه کنم چو یار برگشت؟ | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
هر دل که به عاشقی زبون نیست | دست خوش روزگار دون نیست | |
جز دیدهی شوخ عاشقان را | بر چهره دوان سرشک خون نیست | |
کوته نظری به خلوتم گفت | سودا مکن آخرت جنون نیست | |
گفتم ز تو کی برآید این دود | کت آتش غم در اندرون نیست؟ | |
عاقل داند که نالهی زار | از سوزش سینهای برون نیست | |
تسلیم قضا شود کزین قید | کس را به خلاص رهنمون نیست | |
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟ | آرام دل از یکی فزون نیست | |
گر بکشد و گر معاف دارد | در قبضهی او چو من زبون نیست | |
دانی به چه ماند آب چشمم؟ | سیماب، که یکدمش سکون نیست | |
در دهر وفا نبود هرگز | یا بود و به بخت ما کنون نیست | |
جان برخی روی یار کردم | گفتم مگرش وفاست چون نیست | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
در پای تو هرکه سر نینداخت | از روی تو پرده بر نینداخت | |
در تو نرسید و پی غلط کرد | آن مرغ که بال و پر نینداخت | |
کس با رخ تو نباخت اسبی | تا جان چو پیاده در نینداخت | |
نفزود غم تو روشنایی | آن را که چو شمع سر نینداخت | |
بارت بکشم که مرد معنی | در باخت سر و سپر نینداخت | |
جان داد و درون به خلق ننمود | خون خورد و سخن به در نینداخت | |
روزی گفتم کسی چون من جان | از بهر تو در خطر نینداخت | |
گفتا نه که تیر چشم مستم | صید از تو ضعیفتر نینداخت | |
با آنکه همه نظر در اویم | روزی سوی ما نظر نینداخت | |
نومید نیم که چشم لطفی | بر من فکند، و گر نینداخت | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
ای بر تو قبای حسن چالاک | صد پیرهن از محبتت چاک | |
پیشت به تواضعست گویی | افتادن آفتاب بر خاک | |
ما خاک شویم و هم نگردد | خاک درت از جبین ما پاک | |
مهر از تو توان برید؟ هیهات | کس بر تو توان گزید؟ حاشاک | |
اول دل برده باز پس ده | تا دست بدارمت ز فتراک | |
بعد از تو به هیچکس ندارم | امید و ز کس نیایدم باک | |
درد از جهت تو عین داروست | زهر از قبل تو محض تریاک | |
سودای تو آتشی جهانسوز | هجران تو ورطهای خطرناک | |
روی تو چه جای سحر بابل؟ | موی تو چه جای مار ضحاک؟ | |
سعدی بس ازین سخن که وصفش | دامن ندهد به دست ادراک | |
گرد ارچه بسی هوا بگیرد | هرگز نرسد به گرد افلاک | |
پای طلب از روش فرو ماند | میبینم و حیله نیست الاک | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
ای چون لب لعل تو شکر نی | بادام چو چشمت ای پسر نی | |
جز سوی تو میل خاطرم نه | جز در رخ تو مرا نظر نی | |
خوبان جهان همه بدیدم | مثل تو به چابکی دگر نی | |
پیران جهان نشان ندادند | چون تو دگری به هیچ قرنی | |
ای آنکه به باغ دلبری بر | چون قد خوش تو یک سجر نی | |
چندین شجر وفا نشاندم | و ز وصل تو ذرهای ثمر نی | |
آوازهی من ز عرش بگذشت | و ز درد دلم تو را خبر نی | |
از رفتن من غمت نباشد | از آمدن تو خود اثر نی | |
باز آیم اگر دهی اجازت | ای راحت جان من، و گر نی | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
شد موسم سبزه و تماشا | برخیز و بیا به سوی صحرا | |
کان فتنه که روی خوب دارد | هرجا که نشست خاست غوغا | |
صاحبنظری که دید رویش | دیوانهی عشق گشت و شیدا | |
دانی نکند قبول هرگز | دیوانه حدیث مرد دانا | |
چشم از پی دیدن تو دارم | من بی تو خسم کنار دریا | |
از جور رقیب تو ننالم | خارست نخست بار خرما | |
سعدی غم دل نهفته میدار | تا مینشوی ز غیر رسوا | |
گفتست مگر حسود با تو | زنهار مرو ازین پس آنجا | |
من نیز اگرچه ناشکیبم | روزی دو برای مصلحت را | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم | ||
بربود جمالت ای مه نو | از ماه شب چهارده ضو | |
چون میگذری بگو به طاوس | گر جلوهکنان روی چنین رو | |
گر لاف زنی که من صبورم | بعد از تو، حکایتست و مشنو | |
دستی ز غمت نهاده بر دل | چشمی ز پیت فتاده در گو | |
یا از در عاشقان درون آی | یا از دل طالبان برون شو | |
زین جور و تحکمت غرض چیست؟ | بنیاد وجود ما کن و رو | |
یا متلف مهجتی و نفسی | الله یقیک محضر السو | |
با من چو جوی ندید معشوق | نگرفت حدیث من به یک جو | |
گفتم کهنم مبین که روزی | بینی که شود به خلعتی نو | |
در سایهی شاه آسمان قدر | مه طلعت آفتاب پرتو | |
وز لطف من این حدیث شیرین | گر مینرسد به گوش خسرو | |
بنشینم و صبر پیش گیرم | ||
دنبالهی کار خویش گیرم |
با وجود اینکه نقد دکتر یثربی بر وضعیت امروزی فلسفه اسلامی بسیار بجا و موجه می نماید، گمان می کنم بحث ایشان اساسا دربردارنده ی پاسخی به ادعای هاوکینگ و دیگر متفکران علم گرای ضد فلسفه نیست!
اول آنکه ایشان ادعا کردند که جریان های متافیزیکی فلسفه اسلامی، مانند نظام های صدرایی و سینوی یا ارسطویی در روزگار خود تاثیر آشکاری بر روند تاملات اجتماعی داشته اند، که چنین به نظر نمی آید. به خصوص در مورد ملاصدرا!
دوم اگر فلسفه اسلامی، به مرور از علم فاصله گرفته به این دلیل بوده که بر مفروضات و استدلال های ناراست استوار بوده است. عدم وجود روشی دقیق و مدون، به همراهی تعصبات دینی، از فلسفه اسلامی، جریانی متحجرانه و نااصیل ساخته است.
دکتر نوشتند: «بلکه دانشهای تجربی ضمن تحقیقات خودشان شواهدی به دست ما میدهند که ما را به باورهای درست در حوزه متافیزیک و حقایق نامحسوس هدایت میکنند.»
این گفته نادرست است! نظریه ی فیزیکی تا وقتی اعتبار دارد، که به تعبیری ابطال پذیر و قابل آزمایش باشند که این خود بر تکیه ی این ساختارها و پارادایمها بر امر محسوس و نمودپذیر دارد. بنابراین علم هیچگاه از محدوده ی امر مشاهده پذیر خارج نمی شود، هر چند ممکن است این مشاهده در بدو ارائه ی نظریه امکان پذیر نباشد.دوم آنکه نظریه علمی، لزوما انطباق عینی ندارد، و بنابراین تا وقتی که به محک آزمایش نخورد، حقیقت علمی محسوب نمی شود.
با توجه به استدلال اخیر، گمان می کنم جناب دکتر هیچ شاهد قابل قبولی برای اثبات این نکته که فلسفه در ارائه ی شناختی عینی، چیزی جز علم است، ارائه نداده است! ادعای هاوکینگ هم همین است. هاوکینگ معتقد است که اگر شناخت، تنها در گروی امر محسوس می باشد، و امر محسوس هم تنها به وسیله ی علم مطالعه می شود، پس هیچ رهیافت عینی ای جز خود علم وجود ندارد، خواه فلسفه یا دین یا عرفان یا … باشد!